Saturday 26 April 2014

بستنی طلایی و عیار این ملت ...(شاهین نجفی)

با رفیقی حرف می زدم که بعد از ده - دوازده سال رفته بود ایران.می گف حاجی سه روز اول فقط بغض می کردم.می گف از سید خندان به پایین فلاکت تو چهره ها بندری می زنه.یه عده هم دارن با عشق و حال تک چرخ می زنن. گفتم شیش سال پیشم همین بود. می گف خیابونا پرِ از جوونه .اعتیاد روزمره شده. حاااالم هههههس البته.مشروب براهههه.خانوووم...سیک ثانیه.نزنی املی. فقط پول داشته باشی دیگه اروپا و اینورآب شوخیه. می گف ماها اینجا عقب مونده ایم...

می گف از این سر چهارراه تا اون سرش بری و رفیقت جیبتو نزنه یعنی داش آکله.بعد یاد این بستی طلایی دویس و پنجاه هزار تومنی افتادم.یاد پابرهنه های اول انقلاب و شعارها. یاد م.ل که هر سال تابستون می رف ایران که دختر چارده ساله، بی حجله عروس کنه تو خونه خالی... یاد تمام هموطنای خوبم افتادم که دلار و یورو و پوند و لیر شون و می برن ایران و .... "اوووج نگیر پسرم" "اووووووووج نگییییییر". بگذریم.غر نیستا!!!حللله..

می دونی نیچه یه زمانی میگف:کافیه جایی با یکی از این مردم حرف بزنم و باور کنم که وجود ندارم.حالا تو بتازون. حالا توتو فرشته 

با پورشه وارداتیت جفتک بزن.فردا که ورق برگرده و جف شیش همین "جوادا و پاره پوره ها" بیاد ،یک خین و خینکشی بشه که با هف جدت باید بیشینی و روضه ی رقیه رو بخونی.بدِ با بد ،بد نگو که سرت میاد،این شتریه که یه روز دم خونت میزاد. این گودی که تو توش پشتک می زنی، پیشتر موال اشرار بود 



شررررریم

No comments:

Post a Comment