Thursday 24 April 2014

یکی از دست نوشته های شاهین نجفی در آذرماه 1389

کمتر از سه ماه بود که در آلمان بودم. من بودم و حسن و عباس و مصطفی که از افغانستان بود.یعنی ما هم اتاقی بودیم. یک اکیپ بی در و پیکر که تنها شباهت مان فقط در این بود که هر چهار نفر پناهنده بودیم. البته نه. شباهت هامان کم هم نبود.هر چهار نفر لهجه داشتیم .من گیلکی،حسن ترکی،عباس شیرازی و مصطفی هم افغانی. چهار نفر از یک طبقه اما از اقشار مختلف.همگی از طبقات پایین جامعه بودیم.حسن در آرزوی ژاپن رفتن بود و فرزند یک کارگر،مصطفی بیست ساله، فراری از جنگ و بی خانمانی و آواره ی چند کشور،عباس از خلویی های شیراز و ساقی عرق و عشق موتور و مشروب و زن و من هم شاعر مسلک وژولیده و کله شق .یک زیرپیراهنی داشتم که دو سال بعد از آن، با زور اطرافیان از خودم دورش کردم.موهایم بلند بود و تکیده شده بودم.زیرپیراهنی یادگار ایران بود. پلنگی و سوراخ سوراخ.چیزی در هیبت تارزان می شدم وقتی آن را به تن داشتم. عادت بچگی بود. تا شانزده- هفده سالگی کمدم پر بود از خودکارهای از کار افتاده و مداد های کوچکی که دور نیانداخته بودم.اصولن چیزهایم را دور نمی انداختم.من پیش از این زندگی واقعی را در سربازی تجربه کرده بودم .زندگی در میان کسانی که از دنیای ایده آل و شاعرانه و حرف های فلسفی و سیاسی دور بودند ،اما واقعی بودند. زندگی در میان ستم کشیدگان وکسانی که همیشه نادیده گرفته شده بودند.حرف همیشه بود. اما نهایت اش ختم می شد به روضه های من یا قرآن خواندن با صوت جمیل و البته بیشتر به ترانه های گریه دار محلی گیلکی و گاهی داریوش خواندن و حتی جواد یساری و...من می خواندم و سربازهای بدبخت مثل خودم،زار می زدند و سیگار دود می کردند.به هر حال می شناختم این فضا را.آلمان بودیم.تا اینکه مردی دیگر به ما اضافه شد.اهل شعر بود دورادور.می گفت برای شاملو سیخ هم نگه داشته. اما شعر را درست نمی شناخت. بیشتر شنیده بود. اما در آن بی کسی که یک گوش هم غنیمت بود،مجالی بود تا با کسی بنشینم و بحث کنم و گاهی شعری بخوانیم .یک روز نمی دانم بحث مان حتمن بر سر خدا بود. هنوز در حال وهوای ایران بودم. بحث های خدا و دین و تاریخ و...بعد دیدم در این ور دنیا که مرکز تئوریک این بحث هاست،زندگی فارغ از تمامی این مباحث در جریانی تکنولوژیک و کاملن مادی مسیر خود را طی می کند و کلاه گشادی به اندازه ی یک تاریخ بر سر مان فرو کرده اند وهنوز اندر خم سوال های کذایی آیا خدا هست یا نه؟ هستیم.هنوز سرم گرم بود. یک بار عباس وسط بحث پرید و فریاد زد که در این اتاق بحث درباره ی خدا ممنوع است. ابتدا با او از در مصالحه صحبت کردیم که پدرت خوب،مادرت خوب،تو که اصلن در بحث نیستی . ما دو تا می چتیم تو چته؟اما خدا یکی و حرف عباس یکی که در این اتاق بحث و شک و کفر و غیره ممنوع است. حالا من تا شانه های او بودم و قد رشیدی داشت و قیافه ای فشرده ولی مهربان، یا شاید من قلب اش را میدیدم. تصمیم گرفتیم اتاقمان را عوض کنیم. ما که رفتیم عباس ماند و حسن.مصطفی هم فرار کرد. بیرون یک بار از پشت ما و در چند متری می آمد که شروع کرد به فحش دادن که آنجای خواهر و مادر رفیق بی مرام وغیره.رفتیم یقه گیری که بچه ها جلوگیری کردند. بچه های تهران که شنیدند ماجرا را ،یک حسین نامی بود که محترم و بزرگ بچه های کمپ بود.از همه دعوت کرد که بیاییم و آشتی و رفع مشکل. نشستیم وعباس را به معذرت خواستن انداختند و دست دادیم و روبوسی و...که عباس یکهو گفت:اما کاکو من بلاخره حالتو میگیرم. دست بی مرام ناخودآگاه عقب رفت و از پشت سرم کمانه کرد و درست نشست وسط لپ گل انداخته ی سمت راستِ عباس. شوک آنقدر شدید بود که چند ثانیه فقط مرا نگاه کرد .بعد به سرعتِ سیلی ی که خورده بود،لیوانی را به سمت من شلیک کرد.سرم شکافت.خودش مرا دکتر برد وفرداش که سرمای ویران کننده آلمان بر من دخول کرده بود، تب کردم و باز هم به سراغم آمد و دوستی مان از هم نگسست تا زمانی که رفت ایران و زنگ زد که چه نشستی کاکو، من الان رو موتورمو و یه نُقلم تَرکم نیشسته،خودتو گرفتی با این شعر وشاعری.بزن بیا اینور حالی بکنیم.حالا من پناهنده بودم هنوز و یک لا قبا و سرگردان.این داستان را گفتم تا از یک جایی نقب بزنم به گذشته و بعد برسم به امروز.این آخرین باری بود که سرم برای حرف هایم عملن شکست.نمی دانم سیزده ساله بودم یا چهارده.اما زمانی بود که رمان های کلاسیک ساده را دانه دانه می خواندم.سه تفنگدار دوما،داستان های ژول ورن،رابینسون کروزوئه و ...و عجیب درگیر داستان های عزیزنسین بودم. کسی که تمام نوجوانی ام را مدیون نوشته های او هستم و البته تولستوی که مرا عاشق آناکارنینا کرد.همین دوران بود که قرآن را می خواندم و بعد ها حرفه ای تر دنبالش را گرفتم.خدا برای من از همین جا شروع شد.یعنی یک مطلق قادر که از رگ گردن به من نزدیک تر است و من باید او را در خود و در تمامیت هستی بجویم.زیباترین و امیدبخش ترین مفهوم برای من در آن دوران.زمانی که دفترچه ی خاطراتم پر بود از استغفارهای کودکانه به درگاه کسی که تمامی اعمال مرا می بیند و نجواهای قلبم را می شنود و من باز هم می نوشتم و از هر آنچه بر خلاف شرع و فقه و نص صریح بود و من مرتکب می شدم ،توبه می کردم.یک بار روزنامه ای کف اتاق و زیر فرشی که قرار بود شسته شود دیدم که نوشته بود:به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من. مسحور وزن و زبان ساده اش شدم.برایم چیزی از روانی قرآن کم نداشت.سهراب سپهری را در کتابخانه جستم.شش ماه از این دوران من با سهراب و آثارش گذشت و شاعر شدم. سهراب می خواندم شعر می نوشتم:خدا در کاسه ی آب حسین است.تا شانزده سالگی با فروغ و اخوان ثالث و معینی کرمانشاهی وشهریار هم درگیر بودم. بعد به توصیه ی یکی از خواهرانم به انجمن شعر انزلی رفتم. آن موقع آقای طویلی مسئول انجمن بود.بیچاره پیرمرد را خیلی اذیت کردیم.حالا باید کارهای کلاسیک را هم می خواندم.سعدی را با غزل هایش دوست داشتم و مولوی را با دیوان شمس.اما ابوسعید ابی الخیر وخیام وباباطاهر مرا دزدیدند.خاقانی وقاانی وسعد سلمان وهرچه به دستم رسید را دوره کردم.تا شعرای مشروطه که فقط عشقی و گاهی فرخی یزدی را تا به امروز دوست دارم.حالا من ملغمه ای شده بودم ازمذهب،شعر وسوال های فلسفی. هنوز فلسفه برای من حرف های متکلمینی چون امام غزالی بود.شانزده سالگی به بعد مطهری را خواندم .بعد شریعتی آمد.کسروی آمد. دیگر واقعن قاطی کردم.هنوز خدا اصلی ترین سوال من بود و نیز یک دغدغه ی دیگر. من یک منتخب هستم. من برگزیده ام. من با دیگران فرق دارم.یک دوره تلاش کردم زندگی دیگران را تقلید کنم. سعی کردم تفریحات نوجوان های هم سن و سالم را تقلید کنم. اما آنچنان مایوس و سرخورده شدم که حتی نزدیک بود اعتماد به نفس خود را از دست بدهم.هیچ دختری مجذوب من نمی شد. یعنی من زشت هستم؟یعنی من آن مردانگی ظاهری لازم را ندارم؟رفتم سراغ ورزش کردن.این یکی دیگر غیر قابل پیش بینی بود. در ابتدا به یک باشگاه بدن سازی رفتم .اما هر چه بیشتر وزنه می زدم ،انگار لاغر تر و مردنی تر می شدم.آخرین باری که به باشگاه رفتم یک روز بعد از نهار بود که شکم پر رفتم باشگاه. یادم است که پشت بازو می زدم.در یکی از حرکات همین که خم شدم،بادی صدا دار از من درز کرد که کل باشگاه رو به سمت من برگشت. دیگر باشگاه نرفتم تا بعد ها.شنا کردم،بسکتبال رفتم و فوتبال را هم که هیچ وقت درش استعدادی نداشتم همیشه در کوچه و خیابان بازی می کردم .اما به کاراته چسبیدم. حالا باقلا قاتوق و میرزا قاسمی بخور و برو تمرین. پنجاه و هشت کیلو بودم. بهترین کاراته کاران تیم ملی آن موقع در انزلی بودند اما من استعدادم فقط در زخمی کردن دیگران وچودان مواشیگری(ضربه پا به کمر حریف)بود و از مقام سومی استان بالاتر نرفتم.یک جوان متوسط الحال به تمام معنی، تا آن لحظه. چطور می توانستم لذت یکی شدن با وجود باریتعالی را با لذت بوسیدن لبان نرم یک دختر عوض کنم. اصلن اگر قرار بر این تعویض هم اگر می بود ،کدام دختر؟با این یقه ی بسته و بوی عطر مشهدی دخترهای مسجد هم تحویلم نمی گرفتند.زمانی خانواده و مخصوصن مادرم تشویقم می کرد که همین قرآن را بچسببم. مذهبی نبودند اما راه خیر بود برایشان.یه فاتحه ای هم برای پدرم می خواندم.می گفتند آن خدابیامرز هم قرآن می خواند،اما من می دانستم که آن خدا بیامرز اهل "می" بود وقرآن خواندنش با من فرق می کرد. من ذوب در مفهوم خدا و اسلام شده بودم.هفده سالگی من یعنی زمانی که دیگر خانواده نیز پی بردند که اسلام من اسلام عادی روضه و قرآن خواند نیست.من کلن قاطی کرده بودم.من هیچگاه ولرم نبودم.حدوسط برای من بزدلی بود.کاری را که شروع می کردم تا تهش می رفتم. همینطور تا همین 2 سال پیش که ازدواج کنم روی تخت نخوابیدم و سالها فقط روی زمین بدون تشک خوابیدم.بدون اینکه کسی بفهمد با دوستم محمد برای حوزه ثبت نام کردیم.او در انزلی پذیرفته شد و من در رشت.به مادرم گفتم.انگار آتش زده باشی کسی را،سرم فریاد زد. این دیگر آبروریزی مطلق بود.گفتند برو ولی دیگر ما را نمی شناسی.یک ماه به حوزه می رفتم و باید آماده می شدم برای کنکور.اما راهی که من انتخاب کرده بودم راه تردید بود. همان روزهای اول چنان شوک های بزرگی به من وارد شد که یقین دانستم که آنجا جایی نیست که به من نیاز داشته باشند.من سوال داشتم و در رویای من علامه طباطبایی ها و مطهری ها و علامه جعفری و...در حوزه بودند و نه یک مشت جوان کم ریش و مدرسی که عبای اش بوی شاش می داد.دوران ریزش من آغاز شده بود و نمی دانستم.شعر مرا بیش از پیش می بلعید ،اما هنوز فلسفه را در معنای غربی اش نمی شناختم.اسلام برای من دوباره شخصی شد.یک سال به مسجدی در یک محله ی گمنام رفتم.با خودم می گفتم که جهان اسلام بعدها می فهمد چه سرمایه ی گرانقدر ی را از دست داده است.یک محمدتقی نامی بود که چشمهایش کج بود و عینک ته استکانی میزد.در تهران علوم سیاسی می خواند.گفت توشاعر بشوی بهتر است .اسلام ات را شخصی کن.از نماز شب هایم کم می شد وآخرین رمضان را نصفه و نیمه روزه داری کردم.حالا دوستانی داشتم که هیچکدام مذهبی نبودند،اما هنوز تمامی بحث هایمان به خدا ختم می شد.ضربه ی بعدی دانشگاه بود. سه ماه طول نکشید و به بهانه ای که احمقانه تر از آن وجود نداشت از آن اخراج شدم. ناهنجاری رفتاری،پرخاشگری.همه چیزی که می شد برای یک بچه مومن رانده شده از مسجد در نظر گرفت به من چسباندند و این آخرین ضربه بود برای فرار از شهر،خانواده و تمامی آن چیز هایی که من از دگیران می دانستم و چیزهایی که دیگران از من نمی دانستند. من نادیده گرفته شده بودم و تاریخ همچنان در گوشم زمزمه می کرد که تو یک تقدیری برای این سرزمین.من می دانستم و امروز در سی سالگی با جرات بیشتری می گویم که من تقدیری هستم برای سرزمینی که مرا تاب نخواهد آورد و حرف هایم پتکی ست که در نهایت آوارها را بر سرخودم فرود می آورد.دیگر باید فرار می کردم.به سربازی رفتم.دنیای واقعی.پنج ماه طول نکشید که خودآگاه از دوستی که همیشه او را از سیگار نهی می کردم یک سیگار گرفتم و یک روز تمام نشئه بودم.ریش هایم کامل درآمده بود.داشتم بزرگ می شدم.صدایم کلفت تر شده بود وسرما و توهین و سختی سربازی در آذربایجان شرقی سخت ترم کرد.همان موقع ها بود که از سر بی کتابی ،کتاب های عقیدتی سیاسی پادگان را خواندم.بسیاری از کتاب ها درباره ی ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک بود اما با زبانی ساده.من رد ماتریالیسم را با زبان طباطبایی نفهمیده بودم.این بار فهمیدم و آنچنان مجذوب ماتریالیسم شدم که دوباره طباطبایی و مطهری را خواندم.بعد جزوه هایی در رد مارکس و انگلس را پیدا کردم. فوئر باخ وهگل را شناختم وآنچنان دیوانه شدم که وقتی هربار به شهرم بر می گشتم به راحتی میشد تغییراتی اساسی را در من دید.برای اولین بار لب به مشروب زدم و تا سه روز افتادم.کسی باور نمی کرد که من اهل انزلی باشم و در 18 سالگی مشروب نخورده باشم.رنگ و بوی شعرهایم آنچنان عوض شد که خودم را به وحشت می انداخت:آیا این خداست که بوق می زند/رد شو من کنار می کشم/آیا این حسین است که داد می زند/هل من ناصر.../من کنار می کشم رد شو.چیزی را که در پی اش بودم یافته بودم. خدایی وجود نداشت و آخرین ضربه را نیچه به من وارد کرد.نیچه ،من بودم.شاعری که هم عصرانش او را ندیدند و فرزانگی را به من آموخت.نیچه را جویدم.در مقام یک شاگرد او را خوردم.نیچه به من فقط یاد نداد،او مرا برای خودم کشف کرد. اینجا بود که فهمیدم من درواقع هیچگاه به خدا اعتقادی نداشتم و تنها گمان می کردم که چیزی بزرگ تر از من می تواند باشد.از همین روی من هیچگاه خدا را پرستش نکرده بودم .من همیشه با او در حال معامله بودم.اگر گناهی می کردم و توبه می کردم برای دلجویی از او بود و نه از این روی که او خداست و من بنده. من هیچگاه بنده نبودم. من تسلیم نبودم و این ابتدایی ترین اصل اسلام بود که من مقید به آن نبودم.در همین دوران انجیل را خواندم.عیسی ناصری را دوست داشتم و نیچه ی غمگین را در سیمای او می دیدم.انچنان تکثر مفاهیم برایم یکپارچه بود که دجال و مسیح را عین هم می فهمیدم.از هجده سالگی تا بیست و چهار سالگی من،دوره ایست که من تبدیل شدم به خلاصه ی آنچه امروز هستم.شاهینی وحشی،بی قید،متضاد،متکثر،غمگین و شوخ.آنقدر شوخ بودم که نمی توانستی آن را با جدیت و بیرحم بودن ام مطابقت بدهی. تنها آنجایی که شیطنت ساتیری من گل می کرد و با طنز به جان اطرافیانم می افتادم می شد حدس بزنی که آری این طنز از همان خشونت سرچشمه می گیرد.من اصل شده بودم. اصل برای خودم و اطرافیانم.آنقدر که جهان را در برابرم خوار و کوچک می دیدیم.از سربازی برگشتم ...

ادامه دارد

No comments:

Post a Comment